سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همسنگران شهدا در زارچ


بزرگ مرد تاریخ

گنجینه احادیث

 
دوستان همسنگر
 
جستجو گر گوگل


...... و اما پس از اینکه اسیر شدیم مارا در روز های اول به پادگان پشت جبهه خودشان(عراق) منتقل نمودند.مارا داخل یک سالن که ارتفاع سقف آن کوتاه بود زندانی کردند.آنقدر تعداد نفراتی که در این سالن جا داده بودند ،جا حتی برای نشستن و خوابیدن نبود.و وضعیت اسف باری بود که از گفتن آن شرمم میگردد.چندروزی بیش نگذشت که سرباز عراقی گفت قرار است سفرا کشورهای خارجی به همراه صلیب سرخ از شما بازدید کنند آماده شوید بروید حمام.

وقتی ما را به محوطه آوردند بدسته های 10 نفری تقسیم کردند. یادم نمیرود یکی از بچه های آقا جاری که بهمراه ما اسیر شده بود از سرباز عراقی سوال کرد چند روز دیگر ما اینجا هستیم؟او گفت هشت روز.من بسیار ناراحت شدم چون فکر میکردم فردا پس فردا اینجا توسط نیرو های خودی آزاد میشود و ما نیز آزاد میگردیم نگو که این هشت روز به هشت سال تبدیل شد.

و اما گروه اول برای حمام کردن رفت و ما در دل خود از حمام دوش آب داغ ، صابون و لیف در ذهن داشتیم. ما در دسته دوم بودیم صدایمان زدند بروید برای حمام کردند.رفتیم پشت یک دیوار گفتند لباس های خودرا بیرون بیاورید ، منتظر بودیم بگویند بیایید بروید داخل حمام که بخیالمان کمی آنطرفتراز اینجا بود و نمره های متعددی داشت.ناگهان دیدیم یک تانکر آبپاش آتشنشانی دنده عقب به محلی که ما ایستاده بودیم نزدیک شد( باز در خیال خود فکر کردیم از این تانکر تعدادی شلنگ آب برای شستوشوی ما گذاشته اند ) ولیکن راننده آن در بالای تانکر آب رفت و دستگیره آبپاش را باز کرد و آب با فشار شدید پمپ بطرف ما میپاشید که ما قادر نبودیم کاری انجام بدهیم.یکدفعه آب برای لحظاتی قطع کرد و سرباز دیگر عراقی دوتکه صابون بطرف ماها پرتاب کرد گفت خود را با آن بشوئید.بچه ها با همان دو قرص صابون سر و صورت خود را صابون زدند و منتظر بودیم تا با آب بشوئیم.مجددا آبپاش به سبک قبلی آب با شدت زیاد روی ما گرفت.چون قادر نبودیم سر و صورتمان را بشوئیم کف های صابون روی سر و صورتمان باقی بود که دیدیم راننده آب را قطع کرد و به ما گفتند که بروید.بچه ها اعتراض کردند اینگونه با سر و صورت صابونی نمیشود رفت و به زحمت سر و صورت خود را شستیم و وقتی رفتیم کنار بچه هایی که در محوطه بودند دیدیم دیگر کسی حاضر نیست حمام برود چون بچه ها قصه حمام را فهمیده بودند که چه حمامی است.  



   نوشته شده در شنبه 91/5/28  توسط لاله های سرخ 




 (به روایت برادربسیجی آزاده حاج کاظم آسایش  )

   بسم رب الشهدا والصدیقین

غروب آفتاب وتاریکی شب از راه رسید  مرحله دوم عملیات والفجر مقدماتی درتاریخ 21/11/1361 با رمز  مقدس یا حسین(ع )361 آغار شد.ما سوار بر تانک بودیم وبه سرعت خاکریزهای خودی را پشت سرگذاشتیم شکستن خط دشمن باید سریع انجام می شد.و بس از گذشتن از موانع  پیش روی همچنان ادامه داشت تا اینکه به حد فاصل مرز رسیدیم ومنطقه چذابه از دست دشمن بعثی آزاد شد تا اینکه براثر اصابت گلوله به تانک  به داخل کانالی سقوط کرد.  تعدادی از دوستان و همراهانمان دراینجا به شهادت رسیدند.از جمله شهدا(شهید حسینعلی سرداری ) و غلامرضا شریفی(شهید ازاده) ازناحیه پهلو زخمی شده بود که برای کم کردن خونریزی با چفیه روی زخم و شکم او بستیم حالا از جمع 60نفری به 12نفررسیده بودیم  که بقیه به شهادت نائل شده بودند.شدت اتش خیلی سنگین بود  پیاده حرکت کردیم تا داخل یک سنگر خالی عراقی  پناه گرفتیم. همگی تصمیم گرفتیم که مقاومت کنیم.در حلقه محاصره دشمن قرار گرفته بودیم ودشمن هم حلقه محاصره را تنگ تر وتنگ تر می کرد تا اینکه آتش گلوله های دشمن زیاد شد وآنها خیال می کردند که کسی ازما زنده نیست ودر نهایت ما را اسیر کردند  سرباز عراقی وقتی نگاه وحشتزده اش به من افتاد متعجب شده بود که در خط مقدم نوجوانی چون من حضور دارد سریع موضوع را با بیسیبم به فرمانده اش گزارش داد و مارا به  زحمت عقب بردند تا اینکه به کنار سنگر فرماندهی دشمن رسیدیم فرمانده آنها ازداخل سنگر بیرون آمد و نگاه جستجو گرش بطرف ما بود تا اینکه نگاهش خیره شد روی من واو نیز با بیسیم پیامی فوری ارسال کرد و بعد مارا کنار سنگر نشاندن. لحظاتی گذشت تا یک خودرو نظامی به کنار سنگر فرماندهی رسید وچند نفر با لباس نظامی از آن خودرو پیاده شدن آنها خبرنگار بودن وبرای تهیه گزارش از من آمده بودن .دیدم فیلمبردار آماده شد و میرفتند که مرا نزد این گروه خبرنگار ببرند ناگهان گلوله خمپاره 60 در نزدیکی ما ها زمین خورد براثر موج انفجار همگی ما چندمتری بالا برد و به این طرف و آن طرف پرتاب کرد ,وقتی گرد خاکها فرو نشست من به خود امدم دیدم اسیبی به ما نرسیده وبعد بطرف محلی که خبرنگار دشمن بود نگاه کردم دیدم معجزه الهی رخ داده بود و فیلمبردار زخمی و دوربینش نقش بر زمین شده بود  ,سریع ماشین جیپی آمد واورا داخل ان گذاشتن و بردن وتمام نقشه هایشان نقش برباد شدوبعداً مارا نیز سوار برکامیون کرده وبه اردوگاه الماره بردند.

جا دارد که درپایان از آزاده شهید غلامرضا شریفی که ساعتها با جراحت زیاد و خونریزی وتحمل شکنجه دشمن ,  یاد کنم ایشان بدون رسیدگی  بس از 4روزمقاومت وانتقال به بیمارستان (جهت ثبت نام توسط صلیب سرخ )در بدو ورود مظلومانه به فیض شهادت نایل شد.


                                      شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 



   نوشته شده در یکشنبه 91/5/22  توسط لاله های سرخ 



سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی بویژه آزادگان سرافراز

                                 زارچ را گرامی میداریم                              

 




   نوشته شده در یکشنبه 91/5/22  توسط لاله های سرخ 



همه می آییم تا بار دیگر پیام  خود را در آزاد سازی قدس شریف در راهپیمایی روز قدس فریاد زنیم



   نوشته شده در یکشنبه 91/5/22  توسط لاله های سرخ 



بسمه تعالی
خاطره  برادر بسیجی ، آزاده سرفراز و خادم قرآن،‌حاج علی اکبر شریفی

روزه داری در اسارت

اسفند سال 1367؛ شانزده سال بیشتر نداشتم که در عملیات بدر همراه با حدود 250نفر از رزمنده های دیگر به اسارت دشمن در آمدم از این 250 نفر حدود 230 نفر از رزمندگان از جمله خود بنده مجروح بودیم که ما را به استخبارات عراق بردند.

 بعد از سه چهار روز پذیرایی مفصلی که از ما داشتند ما را به اردوگاه الرمادی 3 منتقل کردند اردوگاه از 4 بخش و هر بخش از 8 آسایشگاه تشکیل شده بود که در اواخر اسارت در هر آسایشگاه بیش از 800 اسیر را در خود جای میداد چون من نیروی بسیجی تیپ 18 الغدیر بودم حدود 30نفر از برادران یزدی دیگر با من اسیر شدند که در اواخر اسارت تعداد ما یزدی در اردوگاه حدود 100نفر رسیدیم.

 خاطرات زمان اسارت بسیار زیاد است وضعیت بد بهداشتی، مجروحیت اسرا، دلتنگی برای خانواده، ضرب و شتم نیرو ها توسط بعثی ها، حضور جاسوس در بین اسرا، جو روانی موجود در آسایشگاه، و ... اما به سفارش و اصرار دوستان به مناسبت ماه مبارک رمضان خاطره ای از این ماه در اسارت را برایتان بازگو می کنم.

 همانطور که گفتم اکثر قریب به اتفاق اسرایی که در این عملیات به اسارت در آمده بودند مجروح بودند و همه به نوعی به خاطر شرایط بد اسارت و وجود جراحات ناشی از جنگ و عدم رسیدگی و امکانات پزشکی دچار ضعف بدنی نسبتا شدیدی گردیده بودند.

 هنوز بیش از سه ماه از اسارت ما نمی گذشت که ماه رمضان فرا رسید.

 اولین ماه رمضان در اسارت هم با ماه های گرم خرداد و تیر همراه شده بود با توجه به مشکلاتی که ذکر شد ولی همه ی اسرا اصرار داشتند که روزه هایشان را کامل بگیرند ولی با وجود این همه مشکلات مشکل عمده ی دیگری که بسیار حائض اهمیت بود وضعیت بد و اسف بار غذایی اردوگاه بود بچه ها در اسارت دچار آن بودند ما در اسارت مطابق معمول سه وعده ی غذایی داشتیم.


1- صبحانه: صبحانه ی ما در این شش سال عبارت بود از نوعی آش که با یک نوعی از حبوبات که دانه ای شبیه ماش و سیاه رنگ بود(که روی گونی های آبی آن نوشته شده بود  for animals  یعنی برای حیوانات)  و مقداری برنج که از سهمیه ی غذایی ظهرمان بر میداشتند و مقدار زیادی آب و کمی ادویه...


2- نهار: این وعده ی غذایی شامل 5 یا 6 قاشق برنج(از بدترین نوع آن) به همراه چیزی به نام خورشت که بسته به فصلی که در آن قرار داشتیم مواد تشکیل دهنده ی آن شامل می شد: گوجه فرنگی بادمجان یا شلغم و... و که یکی از این مواد که به صورت آب پز با کمی رب گوجه همراه بود نام خورشت را همراه خود یدک می کشید (البته بدون هیچ افزودنی دیگر)

3- شام: چیزی به نام آگوشت البته با گوشت های منجمد شده که تاریخ آن چند سال قبل (حدودا 10 سال) و بعضا دارای بوی نامطبوعی بود که به این آبگوشت مقداری رب گوجه هم اضافه می کردند البته بدون هیچ گونه حبوباتی ....


هر 24 ساعت دو عدد نان که مانند نان ساندویچی البته با کفیت بسیار نام طلوب به ما میدادند به طوری که وسط این نان ها خمیر بود (مانند خمیر نانوایی) و روی نان ها یکم زرد رنگ بود حال بماند که با خمیر وسط نان ساندویچی شرینی درست می کردیم و در مراسمی که داشتیم از بچه ها پذیرایی می کردیم که نحوه ی درست کردن این شرینی ها خود حکایتی دارد.

 اینها وعده های غذایی ما در این شش سال دوران اسارت بود البته در هفته یک شب به جای آبگوشت برای هر 10 نفر یک عدد مرغ یک کیلویی آب پز شده میاورند و تقسیم این به اصطلاح خود حکایتی داشت بس شنیدنی.

 

خاطرات آزاده سرفراز حاج علی اکبر شریفی

 موضوع مهمتر اینکه چون در سال های اول اسارت عراقی ها می ترسیدند که ما اقدام به شورش نماییم اجازه نمیدادند تا وعده غذایی سحر را همان سحر دریافت نماییم به همین علت آن سه وعده غذایی را طبق ماه های عادی سال در همان صبح و ظهر و عصر میدادند لذا ما مجبور بودیم تا غذا های دریافتی در طول روز را بدون داشتن هیچ گون امکانت نگه داری اعم از یخچال و ... در فضای آزاد و در هوای گرم آن مو قع از سال نگهداری نماییم که شما می توانید تصور کنید آشی را که ما ساعت 9 صبح دریافت می کردیم چگونه باید تا ساعت 8 شب نگه داریم ببینید این غذا هنگام شب چه شکلی به خود میگرفت (یعنی نه وسیله ای برای خنک نگه داشتن غذاها و نه حتی وسیله ای برای گرم کردن مجدد آنها) . به هرجهت ما به خاطر گرسنگی بیش از اندازه مجبور به استفاده از این غذاها در زمان افطار و سحر بو دیم (مخصوصا آشی که از صبح مانده بود و به قدری ترشیده بود که مثل ماست ترش شده میجوشید).

مصرف این غذاها باعث می شد تا همه ی ما دچار مشکلات حاد گوارشی مانند اسهال و دل درد ها و دلپیچه ها و ... گردیم .

 شما می توانید تصور کنید که مصرف این گونه غذاها با وضعیتی که ذکرشد چه برسر معده ها و دستگاه گوارش بدن می آورد .

 سرویس های بهداشتی آسایشگاه در حیاط واقع  شده بود به خاطر همین از ساعت 5 بعد از ظهر تا ساعت 8 صبح فردا که در آسایشگاه زندانی بودیم امکان استفاده از سرویس های بهداشتی نبود و ناچار بودیم برای قضای حاجت از سطلی که گوشه ی آسایشگاه بود و دور آن را یک پتو زده بودیم استفاده کنیم و این خود مشکل کسانی را که دل درد و دل پیچه داشتند را حاد تر میکرد در ماه رمضان سال های بعد از اسارت با توجه به دوجلد قرآن ی که با زحمت از صلیب سرخ دریافت کرده بودیم ختم  قرآن را ترک نمی کردیم به هر حال چون تحمل همه ی سختی ها و مشکلات برای رضای خدا بود تحملش آسان بود و لی  رفته رفته اسارت فضایی  است که انسان به یاد نعمت هایی می اندازد که زمانی در چنگ ما بود و شاید به خاطر وفور آن اصلا به چشم نمی آمد و لحظه ای در این فکر نبودیم که این نعمت چگونه از چه طریق به دستمان رسیده و به همین علت شاید شکر آن را به جا نیاوریم ولی اسارت آنها را برای تو یاد آور می شود آن موقع است که میفهمی در زندگی چقدر در مقابل نعمت های بیشمار الهی ناسپاس بودیم نعمت هایی چون امنیت، سایه ی پدر و مادر، سلامتی ، فرصت تحصیل و... که شاید کوچکترین آن غذای سالم باشد.
انشاالله خداوند به همه ی ما توفیق قدر دانی و شکر گزاری از نعمت های بی پایانش را عنایت بفرمایید.



   نوشته شده در چهارشنبه 91/5/11  توسط همسنگر 



-

امام خامنه ای

درباره همسنگران
 
 
 
زارچ در مرکز ایران