راوی برادر رزمنده غلامحسین روشن بین
بسم الله الرحمن الرحیم
سال 1361 بود یکی از روحانیون شهر زارچ آمد دنبال ما گفت میآیی برویم کردستان؟ گفتم بیا تا برویم دو روز بعد با ماشین نیسان که پر از اقلام اهدائی مردم به رزمندگان اسلام بود حرکت کردیم رفتیم به کردستان شهر بوکان این شهر تازه از دست حزب کومله ودمکرات آزادشده بود وقتی ما رسیدیم اعلام کردند هر کس نانوائی بلد است برود وکمک کند اگر نرود شرعاً مسئول است من که شغلم نانوائی بود رفتم ولی چند روز که نانوائی کردم دیدم نمی توانم جواب گوی این همه رزمنده باشم پیشنهاد دادم که برویم یزد وتعدادی نانوا بیاوریم با موافقت فرمانده با این پیشنهاد قرار شد برای سه روز از نان خشک و یا از سایر شهرها نان تهیه نمایند تا ما برویم یزد و تعدادی نانوا بیاوریم مینی بوسی به ما دادند و آمدیم یزد رفتیم اتحادیه نانوایان یزد به هر کس می گفتیم می آئید برویم کردستان فوری می گفتند آنجا سر می برند می ترسیدند وقبول نمی کردند که بیایند خدا می داند با یک مکافاتی تعدادی نانوا را راضی کردیم تا به کردستان بیایند. با هم قرار گذاشتیم فردا صبح زود حرکت کردیم شب به تهران رسیدیم برادر اکبر زاغی که فرمانده ما بود به ما پیشنهاد داد تا اینجا آمدیم یک سری هم برویم به بهشت زهرا هم فاتحه برای شهیدان بخوانیم هم از آن حوض آب بزرگی که شب تا صبح مرده ها را در آن می ریزند تا خیس بخورند وصبح با چنگگ های بزرگ به نوبت مرده ها را از حوض می گیرند و غسل می دهند بازدید نمائیم حدودساعت 2 شب به بهشت زهرا رسیدیم رفتیم سر قبر شهدا فاتحه خواندیم بعد که آمدیم از در بیرون برویم اکبر زاغی به ما گفت برو از نگهبان سئوال کن که حوضی که مرده ها را در آن می ریزند کجاست من رفتم واز نگهبان بهشت زهرا سئوال کردم آقا ببخشید این حوض بزرگی که مرده ها را در آن میریزند تا خیس بخورند کجاست نگهبان که در حال چرت زدن بود تکانی به خود داد وگفت ما را مسخره کردی اینطور چیزی وجود ندارد من متوجه شدم که برادراکبر زاغی با ما شوخی کرده وما را سر کار گذاشته برای آنکه جلو بقیه ضایع نشوم رفتم داخل ماشین وبا حالتی جدی به چند نفر دیگر گفتم آدرس را درست متوجه نشدم شما زحمت بکشید چند نفر بروید ودقیق آدرس را بپرسید اینها رفتند و وقتی برگشتند چهار نفری به حساب برادر اکبر زاغی که همه را سر کار گذاشته بود رسیدیم وقتی بقیه بچه ها ماجرا را متوجه شدند تا مدتی که در راه بودیم خنده می کردند سر انجام حدود ساعت 3 بعد از ظهر رسیدیم به شهر بوکان. در گیری های شهری در کردستان به این شکل بود که حالا شهر آرام بود و هیچ خبری نبود یکدفعه به فاصله دو دقیقه درگیری شروع میشد واز همه طرف تیر می زدند آدم نمی فهمید کی از کجا دارد تیر اندازی می کند از شانس بد ما وقتی وسط شهر رسیدیم در گیری شروع شد سرو صدا تیر اندازی خیلی زیاد بود نانواها داد می زدند شما که می گفتی هیچ خبری نیست شما که می گفتی کردستان بهشت است پس اینها چیه من با صدای بلند گفتم بابا حالا هم که خبری نیست این مانور شهری است که رزمندگان دارند برگزار می کنند در این موقع ناگهان تیری به شیشه ماشین ما اثابت کرد، داد نانواها بیشتر در آمد و گفتند این چه مانوری است که تیر واقعی می زنند ویکی از نانواها از ترس در ماشین را باز کرد تا خود را بیرون بیاندازد پای اورا گرفتم وکشیدم داخل ماشین. داد زد وگفت اگر مانور است پس بگذار بروم بیرون وتماشا کنم من گفتم این مانور برای کسانی است که از قبل هماهنگ کرده اند وشما که هماهنگی نکردی شاید آسیب ببینی سر انجام همه را متقاعد کردم که در ماشین بنشینند چون اگر ضد انقلاب ها متوجه می شدند که این ماشین پر از نیرو است با یک گلوله آرپی جی حسابمان را می رسیدند و خدارا شکر بعد از مدتی درگیری فروکش کرد ومارفتیم به مقر بعد از یک ماه که ماموریت اینها تمام شد واوضاع عادی شد وقتی نانواها خواستند به یزد برگردند من آمدم نزد نانواها وگفتم من از شماها عذر خواهی می کنم آنروز درگیری واقعی بود ومن برای اینکه شما ها حول نکنید به شما ها گفتم که این مانور شهری است یک پیر مرد مهریزی که خیلی آدم مومنی بود با لهجه محلی گفت من فهمیده بودم شما داری ما را گول میزنی چون در مانورها تیر واقعی نمیزنند و بعد با خنده وشادی با هم دیگر خدا حافظی کردیم.